25خرداد سالگرد شهادت مجاهد کبیر رضا رضایی گرامی باد | سازمان مجاهدين خلق ايران |
رضای قهرمان که درجریان یک حادثه تصادفی، در محل استقرار خود در خانهیی در خیابان غیاثی (جنوبشرقی تهران) توسط ساواک مورد حمله قرار گرفت، از طبقه دوم ساختمان به پایین پرید و بااینکه پایش شکسته بود، برای شکستن حلقه محاصره، با مزدوران ساواک درگیر شد. دشمن که از رضا که پیشاز آن، بارها محاصره تیمهای شکار دشمن را درهمشکسته و گریخته بود، کینه بسیار بهدل داشت، گلهیی از مزدوران خود را برای دستگیری وی وارد صحنه کرد. اما اینبار نیز رضا تا آخرین نفس جنگید و از انقلاب و خلق ستمدیدهاش دفاع کرد، و سرانجام پساز جنگ و گریزی 2ساعته بهخاک افتاد و خون پاکش را فدیه آزادی مردم و میهنش کرد.
دشمن، عصر همانروز، با تیترهای درشت در صفحه اول روزنامههای خود، خبر شهادت مجاهد کبیر رضا رضایی را با عنوانهای جنجالی منعکس کرد و بدینوسیله داغ عمیقی را که از این مجاهد قهرمان، از فرار جسورانهاش تا تکتک ضربههایی که پسازآن به رژیم وارد آورده بود، بر دل داشت، بارز ساخت.
رضا نمونه تمامعیار کادرهای همهجانبهیی بود که حنیفکبیر تحقق آن را از یک آرزو به واقعیت تبدیل کرده بود. او عضو کمیتهمرکزی مجاهدین و از اولینکسانی بود که پساز بنیانگذاری مجاهدین در سال 44، همراه با برادر بزرگترش احمد، به سازمان پیوست و در دامان عقیدتی و تشکیلاتی حنیفکبیر پروسه رشد خود را گذراند.
او خود در این باره میگفت:
«من افتخار میکنم که از اولینروزهای تشکیل سازمان به آنپیوستم و از اولیناعضای آنبودم. برای من زندگی جدیدی بود و من بیهیچ تردید و هیچ ماجراجویی آن را پذیرفتم، با کمال اشتیاق» . رضا همچنین در یکی ازنوشتههایش، خاطره زیبایی از رابطهاش با حنیفکبیر را نقل کرده است:
«من محمدحنیفنژاد را مثل یک برادر بزرگ خودم میدیدم و بهیاد میآورم آنروز پرشکوهی را که (برای رفتن به مأموریت) از محمد خداحافظی میکردم. محمد گفت رضا بیا تو را درآغوش بگیرم و ببوسم چون میدانم که ممکن است دیگر همدیگر را نبینیم. محمد کمتر ابراز لطف و صمیمیتش از دستفشردن تجاوز میکرد و من تنها در آنلحظه دیدم که محمد سرش را روی شانه من گذاشته بود و برای من آرزوی پیروزی میکرد. وقتی که نزدیک گاراژ رسیده بودم، از 20متری سعیدمحسن را دیدم که انتظارم را میکشد و از دور میخندد. یادکردن از خاطرههای دورتر برایم خیلی لذتبخش است. آنروز را بهیاد میآورم که تابستان سال 44 بود، با سعید و محمد و احمد به کوه رفته بودیم. هنوز سازمانی درکار نبود، محمد، سعید و احمد روی مسئولیت تکیه میکردند و من در آنروز محصل بودم و زیاد از کار سر درنمیآوردم. برایشان آتش روشن کردم، هیزم جمع کردم، چای درست کردم و محمد برایمان قرآنمیخواند و من تمام تنم مــیلــرزید. بــرای اولینبار بــود که در آنروز احســاس کــردم که مسلمانان صدراسلام چه احساسی در مقابل قرآنداشتند». ادامه در لینک
من نمیاندیشـــــم جز بـه میـدان نبـــــرد
نیمهشب 25خرداد ۱۳۵۲، انقلاب ایران، یکی از رهبران برجسته تاریخ معاصر خود را از دست داد. مجاهد کبیر رضا رضایی
پساز نبردی حماسی با مزدوران دشمن به خاک افتاد ولی خاطره غرورانگیز
قهرمانیهایش برای همیشه رهتوشه انقلابیون گردید. مبارزهکردن در شرایطی که
جز یأس تبلیغ نمیشود، و قدرت حاکم، کوس جاودانگی و ثبات حاکمیتش را در
سراسر میهن بهصدا درآورده، و همه جا را ناامیدی فراگرفته، کار پیشتازان
طریق آزادی است و مجاهد کبیر رضا رضایی یکی از آنان بود.رضای قهرمان که درجریان یک حادثه تصادفی، در محل استقرار خود در خانهیی در خیابان غیاثی (جنوبشرقی تهران) توسط ساواک مورد حمله قرار گرفت، از طبقه دوم ساختمان به پایین پرید و بااینکه پایش شکسته بود، برای شکستن حلقه محاصره، با مزدوران ساواک درگیر شد. دشمن که از رضا که پیشاز آن، بارها محاصره تیمهای شکار دشمن را درهمشکسته و گریخته بود، کینه بسیار بهدل داشت، گلهیی از مزدوران خود را برای دستگیری وی وارد صحنه کرد. اما اینبار نیز رضا تا آخرین نفس جنگید و از انقلاب و خلق ستمدیدهاش دفاع کرد، و سرانجام پساز جنگ و گریزی 2ساعته بهخاک افتاد و خون پاکش را فدیه آزادی مردم و میهنش کرد.
دشمن، عصر همانروز، با تیترهای درشت در صفحه اول روزنامههای خود، خبر شهادت مجاهد کبیر رضا رضایی را با عنوانهای جنجالی منعکس کرد و بدینوسیله داغ عمیقی را که از این مجاهد قهرمان، از فرار جسورانهاش تا تکتک ضربههایی که پسازآن به رژیم وارد آورده بود، بر دل داشت، بارز ساخت.
رضا نمونه تمامعیار کادرهای همهجانبهیی بود که حنیفکبیر تحقق آن را از یک آرزو به واقعیت تبدیل کرده بود. او عضو کمیتهمرکزی مجاهدین و از اولینکسانی بود که پساز بنیانگذاری مجاهدین در سال 44، همراه با برادر بزرگترش احمد، به سازمان پیوست و در دامان عقیدتی و تشکیلاتی حنیفکبیر پروسه رشد خود را گذراند.
او خود در این باره میگفت:
«من افتخار میکنم که از اولینروزهای تشکیل سازمان به آنپیوستم و از اولیناعضای آنبودم. برای من زندگی جدیدی بود و من بیهیچ تردید و هیچ ماجراجویی آن را پذیرفتم، با کمال اشتیاق» . رضا همچنین در یکی ازنوشتههایش، خاطره زیبایی از رابطهاش با حنیفکبیر را نقل کرده است:
«من محمدحنیفنژاد را مثل یک برادر بزرگ خودم میدیدم و بهیاد میآورم آنروز پرشکوهی را که (برای رفتن به مأموریت) از محمد خداحافظی میکردم. محمد گفت رضا بیا تو را درآغوش بگیرم و ببوسم چون میدانم که ممکن است دیگر همدیگر را نبینیم. محمد کمتر ابراز لطف و صمیمیتش از دستفشردن تجاوز میکرد و من تنها در آنلحظه دیدم که محمد سرش را روی شانه من گذاشته بود و برای من آرزوی پیروزی میکرد. وقتی که نزدیک گاراژ رسیده بودم، از 20متری سعیدمحسن را دیدم که انتظارم را میکشد و از دور میخندد. یادکردن از خاطرههای دورتر برایم خیلی لذتبخش است. آنروز را بهیاد میآورم که تابستان سال 44 بود، با سعید و محمد و احمد به کوه رفته بودیم. هنوز سازمانی درکار نبود، محمد، سعید و احمد روی مسئولیت تکیه میکردند و من در آنروز محصل بودم و زیاد از کار سر درنمیآوردم. برایشان آتش روشن کردم، هیزم جمع کردم، چای درست کردم و محمد برایمان قرآنمیخواند و من تمام تنم مــیلــرزید. بــرای اولینبار بــود که در آنروز احســاس کــردم که مسلمانان صدراسلام چه احساسی در مقابل قرآنداشتند». ادامه در لینک