ژالـهیی بر گل سرخ - نسیم هامون
محسن مجاهدی که سالیان با بیماری دست و پنجه نرم می کرد ولی همچنان پایدار بود. در محاصره ضد انسانی لیبرتی به او اجازه رفتن به دکتر را نمی دادند بارها و بارها تا جلوی درب قرارگاه رفته بود ولی اجازه خروج نداشت. ولی همواره شکیبا و پایدار بود. یاد و نامش گرامی باد
با تاریکی میان درختان، به پیچ راه رسیدم. روی دشت، همهجا پرسهی سیاهههای شب بود. شاخههای سر راه، نورها را هاشور میزدند. صداها نهیبم زدند: بنویسش! نورها صدایم کردند: بنویسش! حضوری در سایهها خواند: بنویسش! یادهایم بر سرم ریختند و احاطهام کردند: بنویسش... !
با صندلی چرخدارش از میان جلگهها، دریاها، دشتها و راههای خاطراتم رسید. نشاط خنده، گونههایش را پر میکرد. این آخریها سخت میخندید. خندههایش بیصدا شده بود. پرتو نگاهش را همیشه آرام نثارت میکرد. در خلسهی متفکرانهی هنگامههایی که سر در گریبان میبرد، تا دستی چون پنجهی پرندهیی برشانهاش مینشست، پلکش را بالا میانداخت و شیطنت دو مردمک، تو را خم میکرد تا از پس نیش و نوش نجوایی در گوشت، خندهیی بیپروا سر دهی.
ادامه در لینک
محسن مجاهدی که سالیان با بیماری دست و پنجه نرم می کرد ولی همچنان پایدار بود. در محاصره ضد انسانی لیبرتی به او اجازه رفتن به دکتر را نمی دادند بارها و بارها تا جلوی درب قرارگاه رفته بود ولی اجازه خروج نداشت. ولی همواره شکیبا و پایدار بود. یاد و نامش گرامی باد
با تاریکی میان درختان، به پیچ راه رسیدم. روی دشت، همهجا پرسهی سیاهههای شب بود. شاخههای سر راه، نورها را هاشور میزدند. صداها نهیبم زدند: بنویسش! نورها صدایم کردند: بنویسش! حضوری در سایهها خواند: بنویسش! یادهایم بر سرم ریختند و احاطهام کردند: بنویسش... !
با صندلی چرخدارش از میان جلگهها، دریاها، دشتها و راههای خاطراتم رسید. نشاط خنده، گونههایش را پر میکرد. این آخریها سخت میخندید. خندههایش بیصدا شده بود. پرتو نگاهش را همیشه آرام نثارت میکرد. در خلسهی متفکرانهی هنگامههایی که سر در گریبان میبرد، تا دستی چون پنجهی پرندهیی برشانهاش مینشست، پلکش را بالا میانداخت و شیطنت دو مردمک، تو را خم میکرد تا از پس نیش و نوش نجوایی در گوشت، خندهیی بیپروا سر دهی.
ادامه در لینک
يادش گرامي باد
پاسخحذف